هنر و ادبیات

مردی با عطرِ کتاب (گفتگو با محمدباقراقبال، قدیمی ترین کتاب فروش مشهدی)
مردی با عطرِ کتاب (گفتگو با محمدباقراقبال، قدیمی ترین کتاب فروش مشهدی) یوتیوب 3 بازدید • پیش از : 14 روز

خودش میگه از وقتی اون جَوون رو اعدام کردن دیگه دل‌ودماغ موندن توی تهران رو نداشته و خونه‌اش رو میفروشه و میاد مشهد تا کتابفروشی راه بندازه... و بعد سالهای سال، کتابفروشیش میشه پاتوق فرهنگ‌دوستا و اُدبا... حتی اخوان ثالث به مغازه‌اش رفت و آمد داشته و از دوستانش بوده...
هنوز کتابفروشی آقای اقبال، محل گپ و گفت و دوستی‌هاست... این مرد از بس با کتاب‌ها زندگی کرده، عطر و بوی کتاب گرفته.
دعوتید به همنشینی با قدیمیترین کتابفروش مشهد؛ آقای محمداقبال.

00:00- مقدمه
01:39 - معرفی مهمان
03:21 - اولین کتابِ کودکی یک کتاب‌فروش
04:54 - قصه‌ای که به شما مسیر داد؟
08:37 - بچه درس‌خونی که مدرسه رو رها کرد...
10:40 - دستفروشی و حفظ رویاها
11:40 - سفر به پایتخت...
12:09 - اعدام جوان و فرار از تهرانِ غم گرفته!
17:51 - بعد از شغل‌های مختلف!
20:13 - و بالاخره افتتاح کتابفروشی!
21:25 - دلیل جذابیت عرفان
25:18 - نردبان شکسته(معرفی کتاب)
27:25 - خوشگل حرف زدن با همسفر
32:08 - شعری برای حرکت انسانی
35:14 - اخوان ثالث هم پیش ما می‌آمد
36:23 - فریدون مشیری چطور آدمی بود؟
37:30 - فهمیدن یک بیت یا خواندن صد غزل؟
40:14 - اگه نمی‌تونی بخری، می‌تونی امانت ببری
44:44 - شعری که روی دیوار مغازه بود
46:48 - شیرین و تلخ کتاب فروختن
48:31 - دزد کتاب
49:11 - اجرای تک‌نوازی تنبک
51:50 - خم و راست شدن یا نماز واقعی؟
56:333 - شغل‌تون اگه به عقب برگردین...
56:40 - سود و زیان زندگی با کتاب‌
57:46 - اگه می‌شد با یه بزرگی، چای بنوشین، کی بود؟
59:45 - چرا عاشق گاندی؟
01:02:08 - کسی در خانواده، راه شما رو ادامه داده؟
01:06:54 - سخن آخر برای یادگاری

عشق یعنی لطیف ترین ترانه
عشق یعنی لطیف ترین ترانه موسیقی 24 بازدید • پیش از : 1 ماه

⁣عشق، لطیف‌ترین ترانه‌ای‌ست که در جان آدمی می‌نشیند، بی‌آنکه سازی به صدا درآید. نغمه‌ای که از اعماق دل برمی‌خیزد و روح را در آغوشی گرم و بی‌انتها می‌فشارد. عشق همان آفتابی‌ست که بر زمستان‌های سرد قلب می‌تابد، همان نوری که تاریکی‌های شب را به رؤیایی شیرین بدل می‌کند.
عشق، در چشم‌های کسی نهفته است که نگاهش پناهگاهی از آرامش می‌شود. در صدای کسی جاری‌ست که کلماتش مرهمی بر زخم‌های پنهان است. در لمس دستانی‌ست که حضورشان، قصه‌ی امنیت را در خطوط زندگی می‌نگارد.
عشق آن لحظه‌ای‌ست که بی‌هیچ واژه‌ای، می‌فهمی و فهمیده می‌شوی. آن دم که در سکوت، هزاران فریاد دلدادگی جاری می‌شود. آن حسی که در نبود، بیشتر از حضور حس می‌شود، و در فاصله، به هم نزدیک‌تر می‌کند.
عشق، بی‌هیچ منطقی معنا دارد. دیوانه‌وار است، اما آرامش می‌دهد. بی‌دلیل می‌آید، اما هزاران دلیل برای ماندن می‌آفریند. عشق، همان معجزه‌ای‌ست که به جهان رنگ می‌بخشد، به دل جرأت می‌دهد، و به زندگی معنا می‌بخشد.
چه زیباست عاشق بودن؛ حتی اگر عشق، تنها در نگاه باشد، در لبخند باشد، در خاطره باشد... و چه بخت یاری‌ست اگر عشق، در آغوشی باشد که جهان را در آن خلاصه می‌کنی.

Showing 1 out of 2