رفتن ...
برخی رفتنها،
زخمی عمیق بر جان میگذارند،
گویی که هر قدمی که دورتر میشود،
تکهای از روح انسان را با خود میبرد.
این رفتنها، چونان طوفانی سرد و خشن،
بر وجود آدمی میوزند
و او را تکهتکه میکنند.
هر لحظه که از این رفتنها میگذرد،
انسان درمییابد که بخشی از او برای همیشه گم شده است؛
بخشی که هرگز باز نخواهد گشت.
این رفتنها،
ردپای تلخی بر دل میگذارند،
گویی که تمامی خاطرات شیرین را با خود میبرند
و تنها پوستهای خالی از وجود را باقی میگذارند.
این لحظات،
مانند پرندهای زخمی،
در دل آدمی میمانند،
بال و پرشان شکسته
و ناتوان از پرواز.
انسان میماند و خلائی بیپایان،
جایی که هیچ چیز نمیتواند جای خالی آن تکههای گمشده را پر کند.
در این رفتنها،
انسان در میان تکههای پراکندهی خود،
گم میشود
و تنها چیزی که باقی میماند،
شکستی است که تا عمق وجود را در بر میگیرد؛
شکستی که هرگز بهبود نمییابد
و هر روز،
زخم تازهای بر جان مینشاند.
این رفتنها، انسان را به سایهای از آنچه که بوده تبدیل میکنند؛
سایهای که در میان تاریکیها سرگردان،
به دنبال تکههای گمشدهی خویش میگردد،
اما هرگز آنها را نمییابد.
ارادتمند
امیر مهرداد خسروی