شورت ویدئو ایجاد کردن


مولانا، حافظ، سعدی و دیگر شعرا و ادبای جاویدان ایران، آینههای درخشان روح بشرند که در عمق جان انسان نفوذ میکنند.
هر بیت و غزلشان، دریچهای به عوالم معنا میگشاید و دل را از زنگار روزمرگی میزداید.
مولانا با شوریدگی ابیاتش ، جان را به رقص میآورد و حافظ با رازآلودگی کلامش، شوقی ابدی به دل میافکند. سعدی، استاد محبت و اخلاق، با نثر شیرین و دلنشینش انسان را به مهربانی فرا میخواند.
پیوند با این بزرگان، مانند آبی زلال است که عطش جان را فرو مینشاند و چراغی است که راه زندگی را روشن میکند. در کلامشان، حقیقتی است که روح را آرامش میبخشد و در عمق وجود آدمی ریشه میدواند. این بزرگان، زندهاند و همنشینی با آثارشان، تجدید حیات دل و جان است.
ارادتمند
امیر مهرداد خسروی

خداوند اینگونه با ما حرف می زند
خوب بشنوید !
او اینک با صبحگاهی دیگر با ما سخن می گوید
کلام او ، تنها سخنی است که با نگاه دل ، شنیده می شود !
با همان سپیدهدم که از پس کوهها سر بر میآورد،
با آسمان و رنگهای طلایی و صورتی که در هم میآمیزد
و نغمهای آرامی که از طبیعت به گوش جان میرسد.
درختان با شاخههای خیس از شبنم،
به آرامی در نسبم صبحگاهی میرقصند
و پرندگان، مانند نوازندگانی ماهر، ن
غمههای دلنشین خود را بر بالای شاخهها میخوانند.
صدای موسیقی طبیعت،
هماهنگ با ضربان قلب زمین،
فضایی از آرامش و عشق را در دلها میآفریند.
صدای شرشر آب از جویبارهای کوهستانی،
مانند زخمهای نرم بر تارهای دل،
روح را به سفری آرام به زندگی دعوت میکند.
نسیم ملایم که در میان شاخ و برگ درختان سر میکشد،
همچون یک آهنگساز ماهر،
نتهای موزون و دلنشین خود را در گوش زمان میسراید.
و در این میان،
اولین نور خورشید که بر زمین میتابد،
همچون آغازی تازه بر صفحهای سفید
از یک روز نو،
زندگی را دوباره برای عاشق شدن
معنا میبخشد.
این موسیقی صبحگاهی،
که از دل طبیعت برمیخیزد،
همان صدای آرامشبخشی است که
روحهای خسته را به آرامش و امید دعوت میکند.
و این
طبیعت است که همچون یک سمفونی بیپایان،
هارمونیای از زندگی، امید و آرامش را
به گوشها میرساند.
کافیست تا
فقط با نگاه دل
صدای خدا را بشنویم !
ارادتمند
امیر مهرداد خسروی


.
خاطرهها همچون برگهای پاییزیاند؛
گاه با نسیمی آرام از شاخههای گذشته فرو میافتند و گاه طوفانی در دل به پا میکنند. برخی نرم و لطیفاند، چون عطر باران بر خاک تشنه، و برخی تیز و گزنده، چون خنجر بیرحم زمان.
آنها ما را به کوچههای کودکی میبرند، به خندههای بیدلیل، به چشمانی که روزی درخشان بودند و دستهایی که گرمایشان دیگر نیست. خاطرهها گاهی آرامشاند، گاهی اندوه، اما هرگز از میان نمیروند؛ تنها در گوشهای از دل پنهان میشوند تا روزی دوباره از پسِ یک نغمه، یک عطر یا یک غروب، جان بگیرند و ما را به سفری بیپایان در گذشته ببرند.
خاطرهها، تکههایی از گذشتهاند که در دل زمان جاودانه میشوند. گاهی در میان شلوغیهای زندگی، بیهوا از گوشهای سر برمیآورند، لبخندی بر لبها مینشانند یا چشمی را نمناک میکنند.
برخی، چون نسیم بهاری، لطیف و دلنشیناند؛ عطر کودکی، صدای خندههای بیپایان، نرمی دستانی که روزگاری دستانمان را در میان خود میفشردند. برخی دیگر، چون برگهای پاییزی، اندوهناک و غریباند؛ لحظاتی که دیگر بازنمیگردند، نگاهی که در ازدحام سالها گم شده است.
اما خاطرهها، چه شاد و چه غمگین، گنجینههای بیهمتای روحاند. یادآور آنچه بودهایم، آنچه آموختهایم و آنچه قلبمان هنوز در هوای آن میتپد. و چه زیباست که در غروبهای تنهایی، دست بر پنجرهی ذهن بکشیم و با لبخندی از عمق جان، به سرزمین خاطرات سلامی دوباره کنیم.